بابا یک پنجره، یک جفت قناری، بابا یک خانه سرد بیبخاری بابا باید که برای من دوچرخه بخری حالیم نمیشود نداری، بابا آمد و به چشمهایمان زل زد و رفت در آن همه جیغ و گریه زاری، بابا در آرزوی چهار دیوار سکوت دل بست به خانهای اجاری بابا *** این حرف دوباره شانهاش را لرزاند فردا باید پول بیاری بابا مادر و دوباره سیب و گندم، آدم حوا و دوباره بارداری، بابا و صبح شناسنامهاش را برداشت یک شهر پر ازفریبکاری ، بابا می خواست تمام روز سگ دوبزند در حسرت یک وام اداری بابا *** یک ماه گذشت ، ساعت 6 ، کوچه و چک چک باران بهاری ، بابا انگار که داشت از قفس پر میزد یک پنجره ، یک جفت قناری ، بابا اسفند 81
|