سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
هنگامی که مؤمن فقیه می میرد، شکافی در اسلام پدید می آید که هیچ چیزآن را پر نسازد . [امام صادق علیه السلام]
همسفر مصلوب

  نویسنده: روح همسفر  
 

نوار جدید... عکس... پاسور.
دوره مان کرده اند. بی اعتنا نگاهشان می کنم. علی هیچ نمی گوید؛ مثل من... بی اعتنا از کنارشان می گذریم. سه تایی با احتیاط از خیابان رد می شویم. من دست امیر را گرفته ام و علی دست مرا. به نظر من این دو تا خیلی با وقار توی پیاده رو قدم می زنند. همیشه از قدم زدن با آنها کیف می کنم. فرقی نمی کند تهران باشد یا شهرستان. خیابان باشد یا بیابان. شلوغ باشد یا خلوت. همیشه این دو تا همین طور محکم و استوارند. چه در بیابانی خلوت و چه در خیابانی شلوغ مثل همین خیابان انقلاب تهران. امیر و علی همیشه خیلی با وقار قدم می زنند. انگار در سراشیبی راه می روند. روی هر قدم فکر می کنند. امیر با آن چشمهای سبزش طوری به اطراف نگاه می کند که انگار هیچ چیز جلو رویش وجود ندارد. همیشه همین طور موقر و جدی است. با این که امیر سبزه است، چشمهای سبزی دارد. چشم سبز به صورت آرام امیر ملاحت خاصی می بخشد. وقتی به آدم خیره می شود، آدم احساس می کند که با آن چشمهای سبز، از تمام زندگی آدم مطلع است. شاید برای این که چشمهایش روح ندارند... خیلی سرد به آدم نگاه می کند. خیلی ها می گویند چشم سبز علامت آرامش است؛ اما با اینکه امیر خیلی آرام است، من مطمئنم چشمهایش دلیل آرامش او نیست.
این دو تا هر وقت می خواهند جایی بروند، حتی اگر فقط برای قدم زدن هم باشد، مرا با خودشان میبرند. بر خلاف نظر من که فکر می کنم امیر و علی خیلی به من لطف دارند، دوتایی همیشه به من می گویند: «ما به تو احتیاج داریم. تو خیلی به ما لطف می کنی که با ما بیرون می آیی.»
- نه... این حرفها چیه؟ کیف می کنم از حرف زدن با شما دو تا. قدم زدن با شما را با هیچ چیزی عوض نمی کنم. اِ... علی... مواظب باش. ماشین نزدیک بزنه به پات. حالا خوبه بوق زد. این جا چراغ نداره... مواظب باش.
به علی نگاه می کنم. با خنده به چشمهای امیر اشاره می کند. هیچ وقت لازم نیست حرف بزند. همیشه حرفهایش با ایما و اشاره به دل می نشیند. عمیق و با مزه... به امیر میگویم: «ببین علی چیکار میکنه... وقتی می گم اینجا چراغ نداره، به چشمهای تو اشاره می کنه!»
- راست می گه دیگه. چراغ سبزه!
سه تایی با هم می خندیم. وقتی می خندیم، گوشهای سرخ و بزرگ علی تکان می خورد. همیشه گوشهایش سرخ است. سرخ تر از پوست صورتش. گوشهای بزرگش از دو طرف سرش بیرون زده است. قدیمترها بچه ها به شوخی به او می گفتند نیسان پاترول، آمبولانس. گوشهایش مثل آینه ماشین از هیکلش بیرون زده است. خیلی ها می گویند گوش بزرش علامت هوش است؛ اما با این که امیر خیلی باهوش است، من مطمئنم گوشهایش نشانه با هوشی اش نیستند. سه تایی از خیابان رد می شویم. خیابان انقلاب. رو به روی دانشگاه. شلوغ پیاده روهایش از خیابان شلوغتر است. پر از آدم. دانشجو. کتابخوان. کوپن فروش. دانش آموز. کارگر ساختمانی. شهرستانی هایی که به دنبال جایی برای وقت گذراندن می گردند. من و علی آمده ایم کتاب بخریم. امیر چند سالی است کتاب نمی خواند. همیشه آدم انتظار دارد کتاب فروشی ها، جایی خلوت و بی  سر و صدا باشند؛ اما خیابان انقلاب که مرکز کتاب فرو شی است، از همه جای شهر شلوغتر و کثیفتر است. قبلاً فقط گداها مزاحم بودند. بعدها در دوران جنگ و بسیج اقتصادی، کوپن فروش ها هم اضافه شدند. هیچ وقت نفهمیدم کوپن فروشها چطور مشتریهایشان را پیدا می کنند. انگار مشتری شان را از دور می شناسند. گداها مشتری شان را بدون خطا پیدا نمی کنند. نمونه اش خود من؛ بارها گدایی دنبالم کرده و دریغ از یک پاپاسی که به او داده باشم؛ اما کوپن فروشها خیلی دقیقند. پیرمردی را عصا زنان از دور می بینند و به سرعت به طرفش می دوند.
- باطله می خریم... روغن ... بن کارمندی... گوشت تعاونی.
پیرمرد هیچ نمی گوید. اول آدم فکر می کند درباره دقت کوپن فروش ها اشتباه کرده است؛ اما کوپن فروش ها هیچ وقت اشتباه نمی کنند. پیرمرد آرام آرام نرم می شود. دستش را به زحمت داخل جیب پالتوی کهنه اش می برد و کوپن های چروک خورده اش را بیرون می کشد. درباره خود من یا امیر و علی هم تا به حال اشتباه نکرده اند. بارها خواسته ام سرشان کلاه بگذارم؛ بدون کیف و کلاسور به انقلاب آمده ام؛ بر و بر به چهره شان نگاه کرده ام؛ اما حتی یکی از آنها به من چیزی نگفته است. هیچ وقت نفهمیدم آدمی که کوپن می خرد یا می فروشد، چه قیافه ای دارد که کوپن فروش ها این قدر خوب می شناسندش. اوایل فکر می کردم به خاطر ریشهایم است که به طرفم نمی آیند. امیر با من هم عقیده بود؛ اما علی گفت که بارها آدمهای ریشو را دیده که کوپن می خرند و می فروشند... سابقه نداشته که کوپن فروش ها مزاحم ما سه تا بشوند. گداها که از همه پول می خواهند. اگر مشتری شناس بودند که گدا نمی شدند! گداها مشخصند. لباسهای پاره، صورت کثیف و دستهاشان که به طرف آدم دراز می شود. کوپن فروش ها عادی ترند. مثل همه دهاتی هایی که به شهر می آیند، اول یک دست لباس اسپرت می خرند. شلوار کماندویی پلنگی با لباسهای طرحدار؛ اما گونه های گلی و لباسهای چروک خورده و لهج های متفاوتشان، خیلی زود آنها را لو می دهد. اعتماد به نفس عجیبی دارند. انگار در بازار بورس کار می کنند.
امیر می خندد و می گوید: «خیلی دلم می خواد یک بار هم که شده این کوپن فروش ها من رو تحویل بگیرن. دارم عقده ای می شم!» می خندم و به علی نگاه می کنم. علی انگار به حرف ما گوش نداده است. خیره به کسی نگاه می کند. با دست او را به من نشان می دهد. این یکی قیافه اش خیلی عجیب و غریب است. احتمالاً از قماش همان هایی است که آن طرف خیابان دیده بودیم. موهایش را با روغن چرب کرده است؛ گمانم با روغن نباتی. آنها را یکوری مرتب کرده است. صورتش را با تیغی کند تراشیده است. این کار، صورتش را سرخ تر از آن چه هست نشان می دهد. شلواری تنگ پوشیده است با کمربندی فوق العاده پهن. روی کمر بندش تعداد زیادی پولک فلزی برق می زند. بند کفشهایش، یکی زرد است، یکی صورتی، شب نما اما فوق العاده کثیف. کوپن فروش نیست. گدا هم نیست. به ما سه نفر زل زده است. چشمهایش حیای شهری نداند. به ما نزدیک می شود. رو به روی امیر می ایستد.
عکس... نوار جدید... پاسور.
صدایش مثل صدای بچه است؛ اما دو رگه و نخراشیده. « جدید» را به صورت ناخوشایندی با لهجه ادا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می کند. جلوی ما ایستاده است. امیر همچنان آرام و موقر راه می رود. با دست نگهش می دارم. پسر به امیر نگاه می کند امیر سرش را پایین انداخته است.
- آقا عکسهای جدید.
از جیبش عکسی را بیرون می آورد. عکس کوچک و تا خورده است. زنی با چشمهایی براق و موهایی آشفته به چشمهای سبز امیر خیره شده است. امیر سرش را بالا می آورد. با چشمهای سبزش به چشمان پسرک خیره می شود. پسرک سعی می کند خود را جدی و قوی نشان دهد. در کمال وقاحت به چشمهای امیر خیره می ماند. به امیر نگاه می کنم. لبخندی در چهره اش جا باز می کند. پسرک هنوز به چشمهای امیر خیره مانده است. امیر سرش را پایین می اندازد. پسرک انگار متوجه چیزی شده باشد، از امیر رو بر می گرداند. کمی جابه جا می شود و رو به روی من می ایستد.
- آقا شما سه تا جوانین. بفرما آقا پاسور هم داریم.
آرام دست در جیبش می کند. به کنار من می آید. علی را کنار می زند. انگار می خواهد کسی متوجه نشود. دستش را از جیبش بیرون می آورد. یک دسته ورق با جلد نایلونی. مثل اینکه آن را در دست راست من می گذارد. بسته ی نایلونی روی زمین می افتد. پاره می شود و ورقها روی زمین پخش می شود. پسرک مثل اینکه ترسیده است. به من نگاه می کند. روی زمین زانو زده، اما جرئت ندارد ورقها را جمع کند. امیر با بی خیالی همچنان ایستاده و به همان تلخی اول، لبخندی را روی صورتش حفظ کرده است؛ ولی رگهای گردن علی بیرون زده و صورتش سرخ شده است، مثل رنگ گوشهایش. انگار می خواهد با دستهایش گلوی پسرک را بگیرد. صدایی از آن طرف بلند می شود. جوانی با سن و سالی کسی بیشتر، سر پسرک داد می کشد: «گبورا کپه اوغلی ... اینها که مشتری نیسن.»
علی همان جور به پسرک چشم دوخته است. حتماً صدای جوانک را نشنیده است. با آن گوشهای آلمانی اش نمی تواند بشنود. پرده هر دو گوشش را همان اوایل جنگ، در فتح خرمشهر از دست داده است. او را به آلمان بردند. آنجا هر دو لاله سوخته گوشش را برداشتند و به جایش این لاله های پلاستیکی سرخ و بزرگ را کار گذاشتند. گوشهای علی مثل چشمهای امیر آلمانی است؛ اما چشم سبز به امیر می آید. از اولش هم قشنگتر شده است.
دوست داشتم روزی برای آیندگان این خاطرات قشنگم را بنویسم؛ اما با این دست راست آلمانی که نمی شود. می گویند ژاپنی اش به بازار آمده و کارش خیلی خوب است. حتی با آن می شود چیز نوشت...


 
   
یکشنبه 84 مرداد 16 ساعت 12:41 عصر

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  هنر فیلم
[عناوین آرشیوشده]
 
پارسی بلاگ

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل

18942: کل بازدید

92 :بازدید امروز

1 :بازدید دیروز

 RSS 

 
آرشیو
 
درباره خودم
 
لوگوی خودم
همسفر مصلوب
 
 
 
حضور و غیاب
 
اشتراک